اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهمویژگیهاى زندگى امام کاظم (ع )پـس از امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) مـقـام امـامت به پسرش ابوالحسن امام موسى بن جعفر(عـلیـهـمـاالسـلام ) (یـعـنى امام کاظم (علیه السلام ) ) رسید، او سزاوار امامت بود چرا که داراىهـمـه جـهـات کـمـال و فـضـایـل بـود و پدرش امام صادق (علیه السلام ) به امامت او تصریح نمود ونیز اشاراتى در این باره کرد.امـام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) در روسـتـاى ((اَبـواء)) (بـیـن مـکـّه و مـدیـنـه ) در سال ۱۲۸ هجرى(شنبه ، هفتم ماه صفر) دیده به جهان گشود و در بغداد در زندان ((سندى بـن شـاهـک ))درشـشـم مـاه رجـب سـال ۱۸۳هـجـرى ،درسن ۵۵ سالگى از دنیارفت .مـادرش بـه نـام ((حـَمـیـده بـربریّه )) اُمّ ولد بود. و مدّت امامت و جانشینى او از پدرش ۳۵ سـال بـهطـول انـجـامـیـد. کـُنـیـه او ابـا ابـراهـیم ، ابوالحسن و اباعلى بود و به عنوان ((عبدالصّالح )) شهرتداشت و نیز از القاب مشهور او ((کاظم )) است .هارون و دستگیرى امام کاظم (ع )هـارون الرّشید همان سال عازم مکّه براى انجام حجّ شد، نخست به مدینه رفت و در همین وقتدستور دستگیرى امام کاظم (علیه السلام ) را داد.نقل شده : وقتى که هارون وارد مدینه شد، امام کاظم (علیه السلام ) با جمعى از بزرگان مـدیـنـهبـه اسـتـقـبـال او رفـتـنـد، سـپـس امـام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) طـبـق معمول به مسجد رفت .هارون شبانه کنار قبر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و (ریـاکـارانه ) گفت : اى رسولخدا! من در مورد تصمیمى که دارم از تو معذرت مى خواهم ، تصمیم دارم موسى بن جعفر رازندانى کنم ؛ زیرا او مى خواهد ایجاد اختلاف و پراکندگى بین امّت تو نماید و خون مردم را بریزد.سپس هارون دستور داد امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) را گرفتند و نزدش بردند، آن حضرترا (به دستور او) به زنجیر بستند، دو هودج ترتیب دادند، آن حضرت را در یکى از آن هـودجـهـا کـه بـرپشت استر بود، سوار کردند و هودج دیگرى بر پشت استر دیگر بـود و همراه هر دو هودج ،سوارانى فرستاد و سپس (در بیرون مدینه ) سواران ، دودسته شدند یک دسته به سوى بغداد ودیگرى به سوى بصره روانه شدند، امام کاظم ( علیه السلام ) در هودجى بود که به سوى بصرهحرکت مى کرد و هارون با این کار مى خواست مردم از اینکه امام کاظم (علیه السلام ) به سوىبصره رفت یا بغداد، بى خبر بمانند و سـواران هـمـراه آن حضرت را نشناسند و به سوارانى که امامکاظم (علیه السلام ) را مى بـردنـد، دسـتور داد که وقتى به بصره رسیدند، امام کاظم (علیهالسلام ) را در بصره بـه ((عیسى بن جعفر بن منصور)) تحویل دهند و او در آن روز (به عنوان رئیسزندان ) در بصره بسر مى برد.امام کاظم (ع ) در زندانهاى مختلف۱ ـ در زنـدان عـیـسـى بن جعفر: سواران ، امام کاظم (علیه السلام ) را به بصره آوردند و بـه((عـیـسـى بـن جـعـفـر)) تـحـویـل دادنـد و آن بـزرگـوار یـک سال را در بصره در زندان عیسى گذراند.هـارون بـراى ((عـیـسـى بـن جـعـفـر)) نـامـه نـوشـت کـه مـوسـى بـن جـعـفـر را بـه قـتـل بـرسـان، وقـتـى ایـن نـامـه بـه دست عیسى رسید، بعضى از دوستان نزدیک و مورد اطمینان خود را طلبیدو نامه هارون را براى آنان خواند و در این باره با آنان به مشورت پرداخت . آنان به او گفتند که :((دست به کشتن امام نیالاید و از هارون بخواهد تا او را در این مورد معاف دارد)).عـیـسـى نـامه اى به هارون نوشت و در آن یادآورى کرد که :((مدّت طولانى موسى بن جعفر(عـلیـه السـلام ) در زنـدان مـن بـوده و مـن در ایـن مـدّت او را آزمـودم و جـاسوسهایى بر اوگـمـاشـتم ، چیزى از او نیافتم جز اینکه همواره به عبادت بسر مى برد، حتى شخصى را ماءمورمخفى کردم تا دعاى او را بشنود، او گزارش داد که موسى بن جعفر (علیه السلام ) در دعاى خودبر من وبر تو، نفرین نمى کند و ما را به بدى یاد نمى نماید و براى خود جز آمرزش و رحمت الهى رادرخواست نمى نماید، اینک کسى را به اینجا بفرست تا موسى بـن جـعفر (علیه السلام ) را به اوبسپارم و گرنه او را آزاد مى کنم ؛ زیرا از نگهداشتن او در زندان رنج مى برم )).نـقـل شـده : یـکـى از جاسوسان به ((عیسى بن جعفر)) گزارش داد که از موسى بن جعفر( علیهالسلام ) در زندان این دعا را بسیار شنیده است :((اَللّهُمَّاِنَّکَ تَعْلَمُاَنِّى کُنْتُ اَسْاءَلُکَ اَنْ تَفْرِغَنِى لِعِبادَتِکَ وَقَدْ فَعَلْتُ فَلَکَالْحَمْدُ))((خدایا! تو مى دانى که من از درگاهت مى خواستم که مرا درجاى خلوتى براى عبادت تو، قراردهى و تو این خواسته ام را اجابت کردى ، تو را حمد مى گویم و از تو سپاسگزارم )).۲ ـ در زنـدان فـضـل بـن ربـیع : وقتى که نامه عیسى به هارون رسید، هارون شخصى را مـاءمـورکـرد کـه بـه بـصـره بـرود و موسى بن جعفر (علیه السلام ) را از زندان عیسى تـحـویـل بـگـیـرد وبـه بـغـداد روانـه سـازد و بـه ((فـضـل بـن ربـیـع )) (یـکـى از وزیران ) تحویل دهد. او همین ماءموریّترا انجام داد و امام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) را بـه بـغـداد آورد و بـه فضل بن ربیع تسلیم نمود.امـام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) مـدّت طـولانـى تـحـت نـظـر فضل بن ربیع در بغداد بسر برد.هـارون از فـضـل بـن ربـیـع خـواسـت کـه امـام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) را بـه قـتـل بـرسـاند، ولىاو نیز از این کار سرباز زد، هارون در نامه اى به او دستور داد تا موسى بن جعفر (علیه السلام )رابه ((فضل بن یحیى )) بسپارد.۳ ـ در زنـدان فـضـل بـن یـحـیـى بـرمـکى : فضل بن یحیى ، امام کاظم (علیه السلام ) را تـحـویـلگـرفـت و در یکى از اطاقهاى خانه اش جا داد، دیدبانانى بر او گماشت ، آنان گـزارش دادنـد کـهمـوسـى بـن جـعـفـر (عـلیـه السـلام ) هـمـواره بـه عـبـادت اشـتـغـال دارد و تـمـام شـب را بـا نـمـازو قرائت قرآن به صبح مى آورد و سرگرم دعا و کـوشـش بـراى عـبـادت اسـت و بسیارى از روزها راروزه مى گیرد و روى خود را از محراب عبادت به سوى دیگر نمى گرداند.فـضـل بـن یـحیى وقتى که امام را چنین یافت ، گشایشى در کار او نمود و احترام شایانى به آنحضرت مى کرد. خبر احترام یحیى از امام کاظم (علیه السلام ) به هارون رسید و او در آن وقـت در((رِقـّه )) (مـحـلّى نـزدیـک بـغـداد) بـود، نـامـه اى بـراى فـضـل بـن یـحـیـى نـوشـت : امـام کـاظـم(عـلیـه السـلام ) را احـتـرام نـکن ، بلکه او را به قتل برسان .فـضـل از دستور هارون سرپیچى کرد و دستش را به خون مقدّس امام کاظم (علیه السلام )نـیـالود. ایـن خبر به هارون رسید، بسیار خشمگین شد، فورا (دژخیم بى رحم خود) مسرور خـادمرا طـلبید و به او گفت : هم اکنون به بغداد برو و از آنجا بى درنگ نزد موسى بن جـعـفـر برو، اگر اورا در آسایش و رفاه دیدى ، این نامه را به ((عبّاس بن محمّد)) بده و بـه او فـرمـان بـده کـه آنـچـه درایـن نـامـه نـوشـتـه شـده بـه آن عمل کند.۴ ـ در زنـدان سـنـدى بـن شاهک : هارون نامه دیگرى به مسرور خادم داد و به او گفت : این نـامـهرا نیز به سندى بن شاهک (زندانبان بى رحم یهودى ) بده ، در آن نامه دستور داده بود که هرچه((عباس بن محمّد)) دستور داد، سندى بن شاهک از او اطاعت کند.((مـسـرور خـادم )) به بغداد آمد و به خانه ((فضل بن یحیى )) وارد شد، کسى نمى دانست کهمسرور براى چه آمده است ؟ او یکسره نزد امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) رفت و او راهـمانگونه که به هارون خبر داده بودند در رفاه و آسایش دید و از آنجا بى درنگ نزد عبّاس بن محمّدو سندى بن شاهک رفت و نامه هاى هارون را به این دو نفر رساند.طـولى نـکـشـیـد کـه دیـدنـد مـاءمـور عـبـّاس بـن مـحـمـد بـا عـجـله بـه خـانـه فـضـل بن یحیى آمد،فضل ، وحشتزده و هراسناک شد و همراه ماءمور، نزد ((عبّاس بن محمد)) رهـسـپـار گـردیـد.عـبـاس چـنـد تـازیـانـه و تـخـت مـانـنـدى طـلبـیـد و دسـتـور داد فضل بن یحیى را برهنه کردند وسندى بن شاهک ، صد تازیانه جلو روى عباس بن محمّد بـه فـضـل بـن یـحـیـى زد. سـپـس فـضلدر حالى که برخلاف وقت ورود، پریشان و رنگ بـاخـتـه بـود، از خـانـه عباس بیرون آمد و به مردمىکه در سمت چپ و راست بودند، سلام کـرد. سـپـس مـسـرور خـادم در ضـمـن نـامـه اى مـاجـراىشـلاّق خـوردن فضل بن یحیى را براى هارون الرّشید نوشت . هارون (دریافت که سندى بنشاهک براى شـکـنـجـه دادن و کشتن امام کاظم (علیه السلام ) مناسب است ) به مسرور خادمدستور داد که موسى بن جعفر (علیه السلام ) را به سندى بن شاهک تسلیم کن (که همین کارانجام شد).دلایل امامت امام کاظم (ع )۱ ـ امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) بـه امـامت امام کاظم (علیه السلام ) بعد از خود تصریح نـمـود،راویـان بـسـیـار این مطلب را نقل کرده اند و در میان آنان افراد برجسته و اصحاب خـاصّ امـامصـادق (عـلیـه السـلام ) کـه رازدار آن حـضـرت و مورد وثوق او بودند، مانند: مـفـضّل بن عمر جُعفى، معاذ بن کثیر، عبدالرّحمان بن حجّاج ، فیض بن مختار و افراد دیگر که ذکر آنان به درازا مى کشد.۲ ـ ((مـفـضـّل بـن عـمـر)) مـى گـوید: در محضر امام صادق (علیه السلام ) بودم ، حضرتابـاابـراهیم موسى (علیه السلام ) که دوران کودکى را مى گذراند، وارد شد، امام صادق (علیهالسلام ) به من فرمود:((وصـیـّت مـرا در بـاره او (امـام کـاظـم ) بـپذیر و جریان (امامت ) او را تنها به اصحاب و دوستانمورد اطمینان خود بگو)).۳ ـ ((مـعـاذ بن کثیر)) مى گوید: به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم ، از خداوندى کـه ایـنمـقـام (امـامت ) را از جانب پدرت به تو داده ، خواستم که همین مقام را از جانب تو در حالى کهزنده هستى به جانشین شما بدهد. امام صادق (علیه السلام ) فرمود:((خداوند این درخواست تورا، انجام داده است )).عـرض کردم :قربانت گردم ! جانشین شما کسیت ؟ آن حضرت به امام کاظم (علیه السلام ) عبدصالح که خوابیده بود اشاره کرد و او در آن زمان کودک بود.۴ ـ ((عبدالرّحمان بن حجّاج )) مى گوید: به محضر امام صادق (علیه السلام ) رفتم او را در اطـاقىیافتم که دعا مى کرد و موسى بن جعفر در جانب راستش نشسته بود و به دعاى پـدرش ((آمین ))مى گفت ، به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم : قربانت گردم ! من پیوند خاصّى با شما دارمو خدمتگذار شما هستم ، امام بعد از شما کیست ؟!فرمود:((یا اَبا عَبدِالرَّحْمان ! اِنَّ مُوسى قَدْ لَبِسَ الدِّرْعَ وَاسْتَوَتْ عَلَیْهِ)).((اى ابـوعـبـدالرحمان ! موسى زره (پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) را پوشیده و این لباسبر اندام او زیبنده و رساست )).گـفـتـم : بـعـد از ایـن سـخـن (امـام بـعـد از شـمـا را شـنـاختم ) دیگر احتیاج به هیچ چیز (و دلیلدیگر) ندارم۵ ـ ((فـیـض بـن مختار)) مى گوید: به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم : دستم را بـگـیـر و ازآتش دوزخ نجات بده ، بعد از تو چه کسى (امام ) بر ماست ، در این هنگام امام کـاظـم کـه کـودکبـود وارد شـد، امـام صـادق (عـلیـه السـلام ) در پـاسـخ بـه سـؤ ال من اشاره به امام موسى کاظم(علیه السلام ) کرد و فرمود:((هـذا صـاحـبـکـم فـَتـَمـَسَّکْ بـِهِ؛ ایـن اسـت صـاحـب (و امام ) شما پس به او تمسک کن )). ودلایل بى شمار دیگر در این راستا وجود دارد.بزرگان شیعه در جستجوى امام حـقّ((هـشـام بـن سـالم )) مـى گـویـد: بعد از وفات امام صادق (علیه السلام ) من با محمّد بن نعمان(مؤ من الطّاق ) در مدینه بودیم ، دیدیم مردم در مورد امامت ((عبداللّه بن جعفر)) اجتماع کـردهبـودنـد و مـى گـفتند: امام بعد از پدرش ، اوست . ما به حضور ((عبداللّه بن جعفر)) رفـتـیـم ،دیـدیـم جـمـعـیـّت بـسـیـارى در حـضـور او هـسـتـنـد، مـا از او زکـات اموال پرسیدیم که به چهمقدار باید برسد تا زکات آن واجب شود؟گفت : در دویست درهم ، پنج درهم زکات واجب است ، پرسیدم از صد درهم چطور؟گفت :((دو درهم و نیم زکات دارد)).گفتیم : به خدا سوگند! حتى ((مرجِئه )) این را نمى گویند.گـفـت :((سـوگـنـد بـه خـدا! نـمـى دانـم آنـان چـه مـى گـویـنـد)). از مـنـزل عـبـداللّه گـمـراه وحـیـران بـیـرون آمـدیـم و مـن بـا ابـوجـعـفـر احـول (مـؤ مـن الطّاق ، یکى از شاگردان امام صادق )در یکى از کوچه هاى مدینه نشستیم و بـر اثـر نـاراحـتـى گـریـه کـردیم ، حیران و سرگردان بودیم ونمى دانستیم به کجا بـرویـم و سراغ چه کسى را بگیریم ؟باخود مى گفتیم به سوى ((مرجئه ))بگرویم یا زیدیه ، یا معتزله ،یا قَدَریّه ؟!.در هـمـیـن فـکر و تردید بودیم ، ناگهان پیرمردى را دیدم که او را نمى شناختم ، به من اشـاره کـرد،تـرسـیـدم کـه مـبـادا از جـاسـوسـهـاى مـنـصور دوانیقى (دوّمین خلیفه عباسى ) بـاشـد؛زیـرامـنـصور در مدینه جاسوسهایى گمارده بود تا از اجتماعات مردم بعد از امام صادق ( علیه السلام )گزارش دهند تا آن فردى را که به دورش جمع شده اند، دستگیر کـرده و گـردنـش را بـزنـند لذاترسیدم که این پیرمرد یکى از آن جاسوسها باشد، به دوسـتـم مؤ من الطاق گفتم :((از من کنارهبگیر که در مورد جان خودم و تو نگران هستم ، آن پیرمرد مرا خواسته نه تو را، از من دور شو تا بههلاکت نرسى و خودت بر هلاکت خودت کمک نکن )). مؤ من الطّاق از من ، فاصله بسیار گرفت ورفت .و مـن بـه دنـبال پیرمرد به راه افتادم ، در حالى که گمان مى کردم به دست او گرفتار شـده ام ودیـگر راه نجاتى نیست ، همچنان به دنبال او مى رفتم به گونه اى که تسلیم مـرگ شـده بـودم ،تـا ایـنـکه پیرمرد مرا به خانه امام کاظم (علیه السلام ) برد، به من گفت :((خدا تو را مشمولرحمتش سازد، وارد خانه شو!)).وارد خـانه شدم ، تا امام کاظم (علیه السلام ) مرا دید، بدون سابقه ، آغاز به سخن کرد و فرمود:((اِلَىَّ اِلَىَّ، لا اِلَى الْمـُرْجِئَةِ وَلا اِلَى الْقَدَرِیَّةِ وَلا اِلىَ الزَّیْدِیَّةِ وَلا اِلىَ الْمُعْتَزِلَةِ وَلا اِلَى الْخَوارِجِ)).((بـه سـوى من بیا، به سوى من بیا، نه به سوى مرجئه و نه قدریّه و نه زیدیه و نه معتزله و نه بهسوى خوارج )).پرسیدم :((فدایت شوم ! پدرت از دنیا رفت ؟)).فرمود:((آرى )).گفتم : مقام امامت بعد از او به چه کسى محول شده است ؟فرمود:((اگر خدا بخواهد تو را به راه درست هدایت مى کند)).گفتم : فدایت شوم ! برادرت عبداللّه ، گمان مى کند که امام بعد از پدرش مى باشد.فرمود:((عبداللّه مى خواهد خدا را عبادت نکند)).گفتم : فدایت شوم ! امامت بعد از امام صادق (علیه السلام ) از آن کیست ؟فرمود:((اگر خدا بخواهد، تو را به راه درست هدایت مى کند)).گفتم : فدایت شوم ! تو همان امام هستى ؟فرمود:((من آن را نمى گویم )).با خود گفتم : من در سؤ ال کردن ، راه صحیحى را انتخاب نکرده ام .سپس به او عرض کردم : فدایت شوم ! آیا تو امام دارى ؟فـرمـود:((نه )) در این هنگام دگرگون شدم و شکوه و عظمتى از امام کاظم (علیه السلام ) مرافراگرفت که جز خدا آن را نمى داند.سـپـس عـرض کـردم : فـدایـت شـوم ! از تـو سـؤ ال مـى کنم ، همانگونه که از پدرت سؤ ال مىکردمفرمود:((سؤ ال کن تا آگاه گردى ، ولى آن را شایع نکن ، چرا که اگر شایع کنى سر بریدن در کاراست (و دژخیمان طاغوت به تو دست یابند و گردنت را بزنند))).سـؤ الهـایـى کـردم ، او را دریـاى بى کران یافتم ، گفتم : فدایت شوم ! شیعیان پدرت گمراه وسرگردانند، آیا این موضوع را با آنان در میان بگذارم و آنان را به سوى امامت شما دعوت کنم ؟ بااینکه شما از من خواستى که موضوع را کتمان کنم ؟فرمود: آن افرادى را که در آنان رشد و عقل دیدى ، به آنان جریان را بگو، ولى از آنان پـیـمـان بـگیرکه آن را فاش نسازند و گرنه سر بریدن در کار است (و با دست اشاره به گلویش کرد)((هـشـام )) مـى گـویـد: پـس از آن ، از حـضور امام کاظم (علیه السلام ) بیرون آمدم و مؤ منالطّاق را دیدم ، گفت چه خبر؟گفتم : هدایت است و داستان را براى او تعریف کردم .سـپـس زُراره و ابـابـصـیـر را دیـدیم که به محضر امام کاظم (علیه السلام ) رفته اند و کلامش راشنیده اند و سؤ ال کرده اند و به امامت امام کاظم (علیه السلام ) باور نموده اند، سپسگروههایى از مردم را دیدم که به حضور آن حضرت رسیده اند و هرکسى به خدمت او رفـتـه ، بـهامـامـت او مـعـتقد شده است مگر گروه و دسته عمّار ساباطى (که معتقد به امامت عـبـداللّهشـدنـد و بـعـد هـسـتـه مـرکـزى فـرقـه فـَطـَحـِیـّه تـشـکیل شد) ولى در آن هنگام در اطرافعبداللّه بن جعفر، جز اندکى از مردم ، کسى نمانده بودند.داستان غمبار انگیزه شهادت امام کاظم (ع )انـگـیزه دستگیرى امام کاظم (علیه السلام ) : بزرگان اصحاب امام کاظم (علیه السلام ) در موردسبب دستگیرى امام کاظم (علیه السلام ) به دستور هارون الرّشید (پنجمین خلیفه عبّاسى )چنین نقل مى کنند:((هارون پسرش (محمّد امین ) را نزد جعفر بن محمد بن اشعث (که از شیعیان و معتقدان بهامامت امـام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) بـود) گذارد، تا آموزگار او باشد و در تعلیم و تربیت اوبکوشد)).یـحـیـى بن خالد برمکى ، به جعفر بن محمّد بن اشعث ، حسادت ورزید و با خود گفت اگر خـلافـتبـعد از هارون به پسر او (محمد امین ) برسد، دولت من و فرزندانم (یعنى دولت برمکیان دردستگاه هارون ) نابود خواهد شد.یـحیى در مورد جعفر بن محمّد، به نیرنگ دست زد (و از راه دوستى وارد شد تا جعفر را به دامهـارون بـیـنـدازد) یـحـیـى در ظـاهر رابطه دوستى با جعفر برقرار کرد و با او انس و الفـت گـرفـت وبـسـیـار بـه خـانـه جـعـفـر مـى رفـت و کـارهـاى او را بـا کمال مراقبت ، پیگیرى مى نمود ومخفیانه همه آنها را به هارون گزارش مى داد و چیزهایى هـم خـودش مـى افـزود تـا هـارون را برضدّ جعفر تحریک کند. تا اینکه روزى یحیى به بعضى از نزدیکان مورد اطمینانش گفت :((آیا شماکسى را از دودمان ابوطالب مى شناسید که فقیر باشد تا (او را تطمیع کرده و) به وسیله او بهجستجو و تحقیق بپردازیم ؟)).آنان ((على بن اسماعیل بن جعفر صادق )) (نوه امام صادق (علیه السلام ) و برادرزاده امام کاظم(علیه السلام ) ) را به این عنوان معرّفى کردند.عـلى بـن اسـمـاعـیـل در مدینه بود، یحیى براى او مالى (مبلغى هنگفت ) فرستاد و او را به آمـدننـزد هـارون تـشـویـق کرد و وعده احسانهاى دیگر به او داد و او آماده براى رفتن به بغداد گردید.امـام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) از مـوضـوع آگـاه شـد، عـلى بـن اسماعیل را طلبید و به او فرمود:((اى برادرزاده ! مى خواهى کجا بروى ؟)).او گفت : مى خواهم به بغداد بروم .فرمود:((براى چه قصد مسافرت دارى ؟)).او گفت : مقروض و تنگدست هستم (مى روم بلکه پولى به دست آورم ).امـام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) فـرمـود:((من قرضهاى تو را ادا مى کنم و باز به تو نیکى خواهمکرد)).عـلى بـن اسـماعیل به سخن امام کاظم (علیه السلام ) توجّه نکرد و تصمیم گرفت تا به بغداد برود.امام کاظم (علیه السلام ) او را طلبید و به او فرمود:((اکنون مى خواهى بروى ؟!)).او گفت : آرى .امـام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) فـرمـود:((بـرادرزاده ام ! خـوب تـوجـه کـن و از خدا بترس و فـرزنـدانمـرا یـتـیـم مـکـن )). سـپـس امـام کـاظـم (عـلیه السلام ) دستور داد سیصد دینار و چـهارهزاردرهم به او دادند، وقتى که او از حضور امام کاظم (علیه السلام ) برخاست ،امام بـه حـاضرینفرمود:((سوگند به خدا در ریختن خون من ، سعایت مى کند و فرزندانم را یتیم مى نماید)).حـاضـران عـرض کـردنـد: فـدایـت گـردیـم ! شـمـا ایـن را مـى دانـیـد و در عـیـن حال به او کمک مىکنید و نیکى مى نمایید؟!امـام کـاظـم (عـلیـه السـلام ) فـرمـود:((آرى طـبـق نـقـل پـدرانـم رسـول خـدا (صلّى اللّه علیه و آلهو سلّم ) فرمود: وقتى که رشته خویشى بریده شد و سپس پیوند یافت و بار دوّم بریده شد،خداوند آن را خواهد برید)).من مى خواهم بعد از بریدن او، آن را پیوند دهم تا اگر بار دیگر او آن را برید، خداوند از او ببرد.* * *گویند: على بن اسماعیل به بغداد مسافرت کرد و با یحیى برمکى ملاقات نمود و یحیى آنـچـهدربـاره امـام کاظم مى خواست از او پرسید و آنچه از او شنیده بود، چیزهاى دیگرى بـر آن افـزود وبـه هـارون خـبـر داد و سـپـس خـود عـلى بـن اسماعیل را نزد هارون برد.هـارون از عـلى بـن اسـمـاعـیـل ، در مـورد عـمـویـش مـوسـى بـن جـعـفـر (عـلیـه السلام ) سؤ الکـرد. او بـه سـعـایـت و بـدگـویـى از امـام پـرداخـت و بـه دروغ گـفـت :((پـولهـا و اموال از شرق وغرب جهان براى موسى بن جعفر (علیه السلام ) مى آورند و او مزرعه اى بـه سـى هـزاردیـنـارخـریـده که نامش ((یسیر)) است ، وقتى پولها را نزد صاحب مزرعه بـردنـد، او گـفـت کـه مناز این نوع پولها نمى خواهم و نوع دیگر مى خواهم ، به دستور موسى بن جعفر (علیه السلام )سى هزار دینار دیگر براى او بردند)).وقتى که هارون (این دروغها را) از او شنید دستور داد دویست هزار درهم به او بدهند تا به بعضىاز نواحى برود و با آن به زندگیش ادامه دهد.شهادت مظلومانه امام کاظم (ع )هـارون در ایـن ایـام یـک مـجـلس (تمام عیار طاغوتى در کاخ خود) ترتیب داد که بسیارى از رجالکشورى و لشکرى در آن شرکت کرده بودند، به آنان رو کرد و چنین گفت :((اى مـردم ! فـضـل بـن یـحیى (در مورد کشتن موسى بن جعفر) از فرمان من سرپیچى کردهاست ، من مى خواهم او را لعنت کنم ، شما نیز همصدا با من ، او را لعنت کنید)).هـمـه حـاضـران در مـجـلس فـریـاد زدنـد:((لعـنـت بـر فـضل بن یحیى ))، فریاد لعنت آنان ، در و دیوارکاخ هارون را به لرزه درآورد، این خبر بـه یـحـیـى بـن خالد برمکى ، پدر فضل رسید، فورا با شتاب ،خود را به کاخ هارون رسـانـد و از در مخصوص ،غیر از در همگانى ،واردکاخ شد و از پشت سرهارون به طورى که او نفهمد،نزد هارون آمد و به هارون گفت : استدعا دارم به عرض من توجّهفرمایید.هـارون در حـال نـاراحـتـى و خـشـم ، گـوش فـراداد، یـحـیـى گـفـت : فـضل یک جوان تازه کار است(که نتوانسته فرمان تو را اجرا سازد) من به جاى او جبران مى کنم و فرمان تو را اجرا مى نمایم .هارون از این سخن برافروخته و شادمان شد و به مردم روکرد و گفت :فـضـل بـن یـحـیى در موردى از فرمان من سر باز زد و من او را لعنت کردم ، اینک او توبه کرده و بهفرمان من بازگشته است ، پس او را دوست بدارید!)).هـمـه حـاضـران گـفـتـند: ما هرکس تو را دوست دارد، دوست مى داریم و با هرکس که با تودشمنى کند دشمن هستیم ، اینک ما فضل را دوست داریم .یـحـیى بن خالد، پس از این ماجرا، با عجله به بغداد آمد، مردم از ورود شتابزده یحیى (از رِقـّه ) بـهبـغـداد، هـراسـان شدند و هرکس در این باره سخنى مى گفت (و بازار شایعات رواج یـافت ) ولىیحیى خود وانمود کرد که براى تنظیم امور شهر و رسیدگى به کار کـارگـزاران و فـرمـانـداران آمـدهاسـت و در این مورد خود را به بعضى از اینگونه کارها سرگرم کرد که سخنش را درست جلوه دهد.سـپـس ((سـنـدى بـن شـاهـک )) (جـلاّد بـى رحـم ) را طـلبـیـد و در مـورد قـتـل امـام کـاظم (علیهالسلام ) به او فرمان داد و او از فرمان یحیى اطاعت کرد و تصمیم بر کشتن امام موسى بن جعفر(علیه السلام ) گرفت به این ترتیب که : زهرى به غذاى امام کاظم (علیه السلام ) ریخت و آن رانزد آن حضرت گذاشت .و بعضى گویند: او زهر را در میان چند دانه خرما وارد نمود و نزد آن حضرت گذارد.وقـتـى کـه امـام کاظم (علیه السلام ) از آن غذا خورد، طولى نکشید که آثار زهر را در خوداحـساس کرد. پس از آن ، آن بزرگوار سه روز در حالت دشوارى و ناراحتى بسر برد و در روز سوّمجان به جان آفرین تسلیم نمود (و شهد شهادت نوشید).ظاهر سازى سندى بن شاهکپـس از شـهـادت امـام مـوسى بن جعفر (علیه السلام ) به دستور مخفیانه دستگاه طاغوتىهـارون ، سـنـدى بـن شـاهـک ، جـمـعـى از فـقـهـا و بـزرگـان و رجال بغداد را که در میانشان((هیثم بن عدى )) نیز بود، نزد جنازه حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام ) آورد، آنان به بدنامام کاظم (علیه السلام ) نگاه کردند، اثرى از زخم و خـراش و آثـار خـفـگـى در آن ندیدند و سندىبن شاهک از همه آنان گواهى گرفت که امام کاظم (علیه السلام ) به مرگ طبیعى از دنیا رفتهاست و آنان نیز این گواهى را دادند.سـپـس جـنـازه امـام را از زنـدان بـیـرون آورده و کـنـار جسر بغداد نهادند و اعلام کردند: این موسىبن جعفر (علیه السلام ) است که از دنیا رفته ، بیایید به جنازه اش نگاه کنید.مـردم ، گـروه گـروه مـى آمـدند و با دقّت به صورت آن بزرگوار نگاه مى کردند و مى دیدند که از دنیارفته است .گـروهـى بودند که در زمان زنده بودن امام کاظم (علیه السلام ) اعتقاد داشتند که او همان ((قائممنتظر)) است و زندانى شدن او را، همان غیبتى مى دانستند که از خصوصیّات حضرت قائم (علیهالسلام ) است .یحیى بن خالد دستور داد تا جار بکشند که موسى بن جعفر (علیه السلام ) مرده است و اینجنازه اوست که رافضیان مى پندارند او قائم منتظر است و نمى میرد، بیایید به جنازه اش بنگرید.مردم آمدند و او را دیدند که از دنیا رفته است .ماجراى دفن جنازه امام کاظم (ع )جـنـازه امـام موسى بن جعفر (علیه السلام ) را در قبرستان قریش در ((باب التّین )) به خـاکسـپـردنـد و ایـن قـبرستان قدیمى مخصوص بنى هاشم و بزرگان از مردم بود (که اکنون قبرآنحضرت درشهرکاظمین نزدیک بغداد داراى صحن و سراست ).روایـت شـده : امـام مـوسـى بـن جـعـفـر (عـلیـه السلام ) هنگام شهادت ، به سندى بن شاهکوصیّت کرد که من در بغداد نزدیک خانه ((عباس بن محمّد)) دوستى دارم که از اهالى مدینه است ،به او بگویید بیاید و عهده دار غسل و کفن من شود.((سندى بن شاهک )) مى گوید: من از آن حضرت خواستم اجازه دهد تا خودم او را کفن کنم .حضرت اجازه نداد و فرمود:((اِنّا اَهْلُ بَیْتٍ مُهُورُ نِسائِنا وَحَجُّ صَرُورَتِنا وَاَکْفانُ مَوْتانا مِنْ طاهِرِ اَمْوالِنا))((مـا از خـانـدانـى هـسـتـیـم کـه مـهـریـه زنـانـمان و اوّلین حجّمان و کفنهاى مردگانمان ، ازپاکترین اموالمان تهیّه مى شود)).سـپـس فـرمـود:((نـزد خـودم کـفـن دارم ، مـى خـواهـم آن دوسـتـم سـرپـرسـت غسل و کفن ودفن من شود)).آن دوست مذکور را حاضر کردند و او این امور را انجام داد.فرزندان امام کاظم (ع )امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) داراى ۳۷ فرزند پسر و دختر بود که عبارتند از:۱ ـ امام علىّ بن موسى الرّضا (علیه السلام ) .۲ ، ۳ و ۴ ـ ابراهیم ، عباس و قاسم .۵ ، ۶ ، ۷ و ۸ ـ اسماعیل ، جعفر، هارون و حسن .۹ ، ۱۰ و ۱۱ ـ احمد، محمّد و حمزه .۱۲ ، ۱۳ ، ۱۴ ، ۱۵ و ۱۶ ـ عبداللّه ، اسحاق ، عبیداللّه ، زید و حسین .۱۷ و ۱۸ ـ فضل و سلیمان .۱۹ ، ۲۰ و ۲۱ ـ فاطمه کبرى ، فاطمه صغرى و رقیّه .۲۲ ، ۲۳ و ۲۴ ـ حکیمه ، اُمّ ابیها و رُقیه صغرى .۲۵ ، ۲۶ و ۲۷ ـ اُمّ جعفر، لبابه و زینب .۲۸ ، ۲۹ ، ۳۰ و ۳۱ ـ خدیجه ، عِلِیّه ، آمنه و حسنه .۳۲ ، ۳۳ و ۳۴ ـ بریه ، عایشه و اُمّ سلمه .۳۵ و ۳۶ ـ میمونه و ام کلثوم .(در کـتاب ارشاد شیخ مفید، فرزندى به نام حسن دوبار آمده ، بنابر این ، مجموع آنها ۳۷ نفر مىشوند). |